جدول جو
جدول جو

معنی پیدا کردن - جستجوی لغت در جدول جو

پیدا کردن
یافتن، جستن، آشکار کردن، نمایان ساختن، برای مثال تو پیدا مکن راز دل بر کسی / که او خود نگوید بر هر خسی (سعدی۱ - ۱۵۴)
تصویری از پیدا کردن
تصویر پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
پیدا کردن
(هََ ذَ)
اظهار کردن. نمایاندن. عرض. عرض کردن. افصاح. آشکار کردن. ظاهر ساختن. واضح کردن. روشن کردن. هویدا کردن. صدع. (منتهی الارب). ابراز. تجلیه. (مجمل اللغه). نحله. نحله. توضیح. (منتهی الارب). ایضاح. کشف. اجلاء. ابداء. بوح. اشرار. (منتهی الارب). پدیدار کردن. پدید کردن. پدید آوردن:
ز کار و نشان سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون و چند.
فردوسی.
بر او بر شمار سپهر بلند
همه کردپیدا چه و چون و چند.
فردوسی.
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن.
فردوسی.
شه کابل آمد دو رخساره زرد
بلشکر مرآن راز پیدا نکرد.
فردوسی.
بپرسید و گفتش که از آرزوی
چه پیش است پیدا کن ای نیکخوی.
فردوسی.
که بر شاه پیدا کند کار ما
بگوید بدو رنج و تیمار ما.
فردوسی.
توانائی خویش پیدا کنم
چو فرمان دهد دیده بینا کنم.
فردوسی.
بزخم اندرون تیغ شه ریز ریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز.
فردوسی.
بدو گفت رستم که شد تیره روز
چو پیدا کند تیغ گیتی فروز.
فردوسی.
بگویم ترا آنچه درخواستی
بگفتار پیدا کنم راستی.
فردوسی.
به اسکندر آن نامور شاه گفت
که پیدا کن اکنون نهان در نهفت.
فردوسی.
کس این رازپیدا نیارست کرد
بماندند با درد و رخساره زرد.
فردوسی.
چو پیدا کنم بر تو اندوه و رنج
بدانی که از رنج ما خواست گنج.
فردوسی.
بر او کرده پیدانشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر.
فردوسی.
چو خفتان و چون درع و برگستوان
همه کرد پیدا بروشن روان.
فردوسی.
بپرسی ازین هفت انباز خویش
مگر بر تو پیدا کند راز خویش.
فردوسی.
ور همی آتش فروزد در دل من گو فروز
شمع را چون برفروزی فایدت پیدا کند.
منوچهری.
و بحرمین خطبه او را همی کردند. (یعقوب لیث را) هفت سال و از دیگر جایها اندر اسلام همه طاعت و فرمان وی پیدا همی کردند. (تاریخ سیستان). و پیدا کردند شعار امیر با جعفر و خطبه بر او کردند. (تاریخ سیستان). آمدن عمرو بن الهیثم بسیستان متنکر. و عمل خویش پیدا نکرد... چون بدر مسجد آدینه برسیدند عمرو بن الهیثم منشور و عهد خویش عرضه کرد. (تاریخ سیستان). حسین بن علی بسیستان اندر آمد و عهد خویش نهان کرد چند روز، باز پیدا کرد. (تاریخ سیستان). نزدیک محمد بن واصل شد و پیدا کرد خلاف خویش بر یعقوب. (تاریخ سیستان). احمد بن عبداﷲ الخجستانی خلاف پیدا کرد و نشابور حصار گرفت. (تاریخ سیستان). باز طاهر و یعقوب حفض بن عمرالفرار را سوی عمرو فرستادند بعذر پیدا کردن اندر نفرستادن مال. (تاریخ سیستان). و حجت خویش زی خاص و عام پیدا همی کرد حرب کردن را با او. (تاریخ سیستان). و گفت چون قائد بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم به از این باید. (تاریخ بیهقی). و نسختهابرداشتند از منشور و نامه و القاب پیدا کردند تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند. (تاریخ بیهقی).
جان و خرد از مرد جدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را.
ناصرخسرو.
نرگس و گل را که ناپیدا شوند از جور دی
عدل فروردین نگر تا چون همی پیدا کند.
ناصرخسرو.
خوی گرگان همی کند پیدا
گرچه پوشیده ای جسد بثیاب.
ناصرخسرو.
کردمت پیدا که بس خوبست قول آن حکیم
کاین جهان را کردماننده بکرد گندنا.
ناصرخسرو.
مایۀ هر نیکی و اصل نکویی راستی است
راستی هر جاکه باشد نیکویی پیدا کند.
ناصرخسرو.
چو بیدست و چون عود تن را گهر
می آتش که پیدا کندشان هنر.
اسدی.
شاه گفت خدای تعالی برمن (مکر او) پیدا کند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و از وی اردشیر بزاد، گفت پسر من است نیارست از بیم اشکانیان نسب او پیدا کردن. (مجمل التواریخ والقصص). و علی بهرجای عمال فرستاد و معاویه عصیان پیدا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و از مکه بجانب بصره رفتند و مخالفت پیدا کردند. (مجمل التواریخ والقصص). پس بلیناس با پیش استادان آمد و هیچ پیدا نکرد (که جادوئی داند). (مجمل التواریخ والقصص). ملک حبشه از این خبر تافته شد و خواست که بیمن آید ابرهه رسول فرستاد و عذر خواست و بندگی و طاعت داری پیدا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و پاسخ نوشت (نجاشی)... و اسلام اندر نامه پیدا کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
تو پیدا مکن راز دل با کسی
که او خود بگوید بر هر خسی.
سعدی.
پادشاه عالم غیب دان عیب دنیا پیدامیکند.
سعدی (مجالس ص 11).
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق
گر آب دیده نکردی بگریه غمازی.
سعدی.
مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. سعدی.
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونکه چشمت را بخود بینا کند.
مولوی.
تا نمیرم من تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن.
مولوی.
جعل، پیدا و آشکار کردن. هدایه، پیدا و آشکار کردن. استکرام، پیدا کردن چیزی نفیس و گرامی. لغب القوم لغباً، پیدا کردن خبر دروغ نزد گروهی. تلخیص، پیدا و روشن کردن. شرع، پیدا کردن راه. (منتهی الارب) ، ایجاد کردن. بظهور آوردن. احداث. بعث. نشاءه. خلق. اختراع کردن. بوجود آوردن:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژگور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
بر نکند سر بقیامت ز گور.
رودکی.
، (در تداول عامه) یافتن. بدست آوردن. جستن. حاصل کردن. تحصیل. (دهار) : خانه فلان را هرچه کردم پیدا نکردم، نیافتم. یک سکۀ متوکل عباسی را در فلان ویرانه پیدا کردم، یافتم:
همره ما باشی و هم پیشوا
تا کنی تو آب پیدا بهر ما.
مولوی.
بمجنون گفت روزی عیبجوئی
که پیدا کن به از مجنون نکوئی.
وحشی.
، کشف کردن، بیان کردن. گشاده کردن. شرح دادن. تفسیرکردن. تبیین. تبین. ابانت. استبانت: پادشاه باید که مخالطت و مجالست با اهل علم و فضل کند زیرا که پیدا کردیم که کار پادشاه سیاست کردن ظاهرست وکار عالم سیاست کردن باطن است. (حدائق الانوار امام فخر رازی). اکنون پیدا کنیم که انگور از کجا پدید آمدو می چگونه ساخته اند. (نوروزنامه). پیدا کردن مشکلی یا غامضی، تفسیر آن، شرح آن، گشاده کردن آن، معین کردن. معلوم کردن: و هر فرشته را جایی پیدا کرد که هر گروهی بکدام آسمان باشد. (ترجمه طبری بلعمی). خادم سبکری را گفت زی نخاس باید رفت بفرمان ملک گفت فرمان او راست اما جرم من پیدا باید کرد. (تاریخ سیستان). واجب آن است که این فرزند را از ولایت نصیبه ای پیدا کند. (تاریخ سیستان). و اگر بدین عمل که دارم بسر نشود مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان پیدا کنم. (تاریخ سیستان). و عارض رافرمان داد تا نامهاش بدیوان عرض بنبشت و ببستگانیشان پیدا کرد بر مراتب. (تاریخ سیستان). و انساب همه پیدا کرده که از که باشد و بکدام نسل بازگردد. (تاریخ سیستان). و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر رتبتها گردانید. (تاریخ بیهقی) ، پیدا کردن نرخی، معلوم کردن آن، پیدا کردن وقت، معلوم کردن و معین ساختن آن:
گر کسی را نبود سیم خط و چک بستان
وقت پیدا کن و به انگشت همی دار شمار.
سوزنی.
توقیت، هنگام پیدا کردن. (منتهی الارب) ، ممیز ساختن. جدا کردن، بر کسی پیدا کردن (ناکردن) ، به روی او آوردن (نیاوردن) :
شنیدی حال خاقانی که چونست
ولی بر خویشتن پیدانکردی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
پیدا کردن
ظاهر کردن واضح کردن آشکار ساختنهویدا کردن جلوه گر ساختن اظهار ابانه: و پیدا کرد که چگونه است آن نفس را، شرح دادن بیان کردن: و پیدا کردیم اندر وی صفت زمین، ممیز ساختن ممتاز کردن مشخص کردن، یافتن (گشمده را) مقابل گم کردن: اگر زن آبستن در کوچه سنجاق پیدا بکند بچه اش دختر میشود و اگر سوزن پیدا بکند پسر میشودخ. یا بچه پیدا کردن، بچه ای بوجود آوردن، یا بر کسی پیدا کردن (پیدا ناکردن)، بروی او آوردن (نیاوردن) : و شنیدی حال خاقانی که چونست ولی بر خویشتن پیدا نکردی. (خاقانی) یا پیدا شدن خود را. خود را نشان دادن خود را آشکار کردن: پس سوگند داد که اگر مسلمانی درین جمع هست بحرمت محمد بن عبد الله که خود را پیدا کند
فرهنگ لغت هوشیار
پیدا کردن
((~. کَ دَ))
آشکار کردن، یافتن، جستن
تصویری از پیدا کردن
تصویر پیدا کردن
فرهنگ فارسی معین
پیدا کردن
بدست آوردن، کشف کردن، یافتن
متضاد: گم کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(صَ کَ / کِ دَ)
اعدام. تباه کردن. از بین بردن. زایل کردن. محو ساختن. امحاء. معدوم کردن. نیست و نابود کردن: ولایت شرق و غرب را کواکب آسا معدوم و ناپیدا ساخت. (حبیب السیر ص 134)، غیب کردن. پنهان کردن. نهفتن. استتار. اخفاء. تغییب. پوشاندن از انظار: چون (هارون) برآنجا (برآن تحت) بخفت، بمرد و خدای تعالی آن تخت را ناپیدا کرد. (مجمل التواریخ).
- ناپیدا کردن راه، رد گم کردن. امحاء آثار طریق
لغت نامه دهخدا
(خِ اَ تَ)
شیفته و واله ساختن:
نالۀ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند.
منوچهری.
، آشفته و بی خرد و دیوانه ساختن:
ای کرده قال و قیل تو را شیدا
هیچ از خبر شدت بعیان پیدا.
ناصرخسرو.
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
آشکار کردن ظاهر کردن: و در دولت و نوبت خویش منزلت او پیداآرند، هستی دادنبوجود آوردن: می گویی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیدی کردن
تصویر پلیدی کردن
ریدن ریستن تغوط غایط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلید کردن
تصویر پلید کردن
آلوده و ناپاک کردن نجس کردن چرک کردن شوخگن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشاب کردن
تصویر پیشاب کردن
بول کردن شاش کردن شاشیدن ادرار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
دو رنگ کردنسیاه و سفید کردن ابلق ساختن: عدل تو سایه ایست که خورشید را ز عجر امکان پیسه کردن آن نیست در شمار. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
راه پیران رفتنهمچون سال خوردگان رفتار کردن: وای زان طفلان که پیری میکند لنگ مورانند و میری میکنند. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
ظاهر شدن آشکار گردیدن: چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه، حاصل شدن بوجود آمدن: هر کس مرکبست از چهار چیز... و هر گاه که یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آید، ظهور کردن نامبر دار شدن: بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان و فرزندان خویش را نامهای نیکو و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند، یافت شدن یافته شدن: بفرمود تا همه آب آن چاه را و بسیاری گل بر کشیدند پیدا نیامد (انگشتری پیغامبر)
فرهنگ لغت هوشیار
به پیچ و تاب در آوردن، پیچیده کردن گردان ساختن: گر این نیزه در مشت پیچان کنم سپاه ترا جمله بیجان کنم. (فردوسی)، مضطرب ساختنمشوش کردناز غم بتافتن: بفرمود پس تاش بیجان کنند بروبر دل دوده پیچان کنند. (شا. بخ 2294: 8)
فرهنگ لغت هوشیار
بالای چیزی یا کسی را پهنا کردن، مسطح کردن هموار کردن، زیر و زبر کردن دگرگونی ساختن قلع و قمع کردن: زمین آنکه بالاست پهنا کنم بدان دشت بی آب دریا کنم. (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشوا کردن
تصویر پیشوا کردن
مقتدی کردن راهبر کردن رئیس قرار دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشت کردن
تصویر پیشت کردن
گفتن پیشت راندن گربه: یکی گربه را از آشپزخانه پیشت میکرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکار کردن
تصویر پیکار کردن
نبرد کردن، منازعه
فرهنگ لغت هوشیار
پیغام فرستادن پیام دادن: که مرا عیسی چنین پیغام کرد کز همه یاران و خویشان باش فرد. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پندام کردن
تصویر پندام کردن
ایجاد ورم کردن آماس آوردن: (و آن آب که نه فاتر بود و نه سرد شکم پندام کند و معده راست گرداند) (الابنیه)
فرهنگ لغت هوشیار
غایب گشتن غیبت کردن محجوب شدن محجوب ماندن اغشا، روگرفتن پوشیدن روی با حجاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوده کردن
تصویر پوده کردن
ثقل کردن، رو دل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروا کردن
تصویر پروا کردن
باک داشتن، بدو التفات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهدا کردن
تصویر اهدا کردن
نیوتیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیاد کردن
تصویر زیاد کردن
افزاییدن افزودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدار کردن
تصویر دیدار کردن
ملاقات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدید کردن
تصویر پدید کردن
آشکار کردن هویدا کردن ظاهر کردن ابراز و اظهار کردن شرح انصراح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدیدار کردن
تصویر پدیدار کردن
آشکار کردن هویدا کردن ظاهر کردن ابراز و اظهار کردن شرح انصراح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیداد کردن
تصویر بیداد کردن
ظلم کردن ستم کردن مقابل داد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدار کردن
تصویر بیدار کردن
از خواب برخیزانیدن، آگاه کردن هوشیار کردن متنبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاداش کردن
تصویر پاداش کردن
جزا دادن مکافات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیداکردن
تصویر پیداکردن
نمایاندن، هویدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سبقت گرفتن پیش افتادن پیشی گرفتن: هر آن کس که در کار پیشی کند بکوشد که آهنگ بیشی کند. (شا. بخ 2375: 8)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهدا کردن
تصویر اهدا کردن
پیشکش کردن
فرهنگ واژه فارسی سره